نام کتاب: زنان کوچک
- مادر، شما راضی نیستید. من خیلی خوشحالم. اونو از خودمون می رونیم و بعد همه دوباره سعادتمند خواهیم بود.
- من نباید غمگین باشم جو. کاملا حق دارید که هر یک خونه‌ای برای خود داشته باشید اما چند سالی باید بگذره تا جان بتونه خونه ای برای خودش بخره. امیدوارم در این مدت اوضاع بر وفق مراد مگ پیش بره.
جو پرسید:
- دلتون نمیخواد اون با مرد ثروتمندی ازدواج کنه؟ من نقشه کشیده بودم که اون با لوری ازدواج کنه و یک عمر در رفاه باشه و پول زیاد داشته باشه. خوب نیست؟ او ثروتمند و مهربونه و همه مون رو هم دوست داره.
- برای مردم نقشه نکش جو گذشت زمان و دلهای اونا خودش باعث ازدواجشون میشه. همچین نقشه هائی باعث از بین رفتن دوستی تون میشه .
- خب، همچین کاری نمی کنم اما خیلی بدم میاد که اوضاع این جوری پیش بره در حالی که یک هُل از این طرف و اشاره ای از اون طرف، تمام کارهارو مرتب میکنه. کاشکی چیزی بود که آدم بخوره و دیگه رشد نکنه.
مگ با نامه ای که نوشته بود، داخل اتاق آمد. خانم مارچ، نگاهی به نامه افکند و گفت:
- کاملا قشنگ نوشته شده. لطفاً اینو هم بنویس که مادر، محبتش رو به جان هدیه میده.
لبخند بر لبان مگ نقش بست و در همان حال گفت:
- شما اونو جان صدا می زنید؟

صفحه 84 از 156