نام کتاب: زنان کوچک
- چطوری فهمیدید؟ بله درباره او موضوعی کوچک اتفاق افتاده اما باعث نگرانی ام شده.
خانم مارچ گفت:
- بث خوابه. یواش حرف بزن و به من بگو.
جو، کف اتاق و جلو پاهای مادرش نشست و گفت:
- تابستان گذشته، مگ یک جفت دستکش توی خونه لاورنس‌ها جا گذاشت و بعدا فقط لنگه اونو آوردن. لوری به من گفت که اون پیش آقای بروک هست و با دستکشهای خودش نگه‌میداره و او یک دفعه اونو به زمین انداخت و من سر به سرش گذاشتم. همون موقع آقای بروک گفت که مگ رو دوست داره اما جرأت نمیکنه بهش حرفی بزنه، چون مگ خیلی جوونه و خودش فقیره.
جو به چهره مادرش نگریست و گفت:
- حالا شما متأسف نیستید که اینو میشنوید؟
خانم مارچ پرسید:
- تصور می کنی مگ بهش اهمیتی میده؟
جو فریاد زد:
- من در مورد عشق و این جور مزخرفات چیزی نمیدونم. دخترها در داستانها، صورتشون سرخ میشه و لاغر میشن و دست به کارهای احمقانه می زنن. مگ این طور نیست. اشتهاش طبیعیه، و دچار بی خوابی هم نشده اما وقتی که لوری در مورد عشاق سر به سرش میذاره، یه خورده سرخ میشه.
- پس تو فکر میکنی که مگ به جان توجهی نداره؟
جو فریاد زد:

صفحه 82 از 156