نام کتاب: زنان کوچک
خواب بیدار شد. او به کنار تختخواب بث رفت، نگاهی به او افکند، دستش را به دست گرفت و آن گاه بصدای بلند گفت:
- تبش کم شده. راحت خوابیده ! خیلی زود حالش خوب میشه. اوه ، خیلی عجیبه!
دخترها، هنوز نتوانسته بودند باور کنند بث بهبود یافته که پزشک آمد. چهره او نسبتا زشت بود اما هنگامی که با چشمانی مملو از محبت به دخترها نگریست و گفت:
- بله عزیزانم، تصور می کنم که حال دختر کوچولو بهتر شده. باید سکوت برقرار باشه تا استراحت کنه و موقعی که بیدار شد، این چیزهارو به او بدید...
آنها احساس کردند که چهره او واقعاً زیباست.
آنها ندانستند به بث چه باید بدهند، آن قدر دانستند که همه به سالن تاریک رفتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و از خوشحالی گریستند. جو گفت:
- اگر مادر الآن بیاد!
مگ فریاد زد:
- گوش کنید! انگار صدای چرخ کالسکه رو می شنوم.
صدا، بوضوح شنیده می شد. صدای زنگ در، به گوش رسید. هانا در را گشود و آنها صدای لوری را شنیدند:
- دخترها، او آمد! او آمد!

صفحه 80 از 156