از حرفهائی که در مورد بث می شنیدیم نگران شدیم و نتیجه گرفتیم که مادرت باید بدونه . بنابراین تلگرامی برای مادرت فرستادیم و او امشب با قطار ساعت دو میاد. من به ایستگاه میرم و اونو میارم .
جو در حالی که می رفت تا به هانا و مگ، خبر مسرت آمیز بهبود یافتن پدر و بازگشت مادر را بدهد، گفت:
- اوه لوری، من خیلی خوشحالم!
دکتر بنگز آمد و بث را معاینه کرد و آن گاه گفت:
- حال او طوریه که با تغییری ناگهانی ممکنه خوب بشه یا بیماری اش شدت پیدا کنه . من بعد میام.
آن شب، برای دخترها، شب غم انگیزی بود. خواب به چشمان آنها راه نمییافت زیرا در تمامی لحظات با غم درماندگی که در چنین مواقعی بسراغ بشر می آید به در اتاق بث مینگریستند. نیمه شب شد، پس آن گاه یک ساعت دیگر سپری شد و هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لوری برای رفتن به ایستگاه راه آهن، آماده شد. ساعت از دو گذشته بود. جو کنار پنجره ایستاده بود و در انتظار شنیدن صدای چرخ کالسکه بود و هنگامی که صدائی را در کنار تختخواب شنید بسرعت سربرگرداند و مگ را دید که نزدیک تختخواب بث زانو زده و چهره اش را پنهان کرده است . اندیشید: «بث مرده و مگ میترسه اینو به من بگه.» او به کنار تختخواب بث رفت و مشاهده کرد که آثار درد در چهره دوست داشتنی خواهرش نمایان نیست و چنین می نمود که بث با آرامش کامل خفته است. جو گفت:
- خدا حفظت کنه عزیزم. بث عزیز، خدا نگهدار. هانا که زمان اندکی به استراحت پرداخته بود با شنیدن این حرف از
جو در حالی که می رفت تا به هانا و مگ، خبر مسرت آمیز بهبود یافتن پدر و بازگشت مادر را بدهد، گفت:
- اوه لوری، من خیلی خوشحالم!
دکتر بنگز آمد و بث را معاینه کرد و آن گاه گفت:
- حال او طوریه که با تغییری ناگهانی ممکنه خوب بشه یا بیماری اش شدت پیدا کنه . من بعد میام.
آن شب، برای دخترها، شب غم انگیزی بود. خواب به چشمان آنها راه نمییافت زیرا در تمامی لحظات با غم درماندگی که در چنین مواقعی بسراغ بشر می آید به در اتاق بث مینگریستند. نیمه شب شد، پس آن گاه یک ساعت دیگر سپری شد و هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لوری برای رفتن به ایستگاه راه آهن، آماده شد. ساعت از دو گذشته بود. جو کنار پنجره ایستاده بود و در انتظار شنیدن صدای چرخ کالسکه بود و هنگامی که صدائی را در کنار تختخواب شنید بسرعت سربرگرداند و مگ را دید که نزدیک تختخواب بث زانو زده و چهره اش را پنهان کرده است . اندیشید: «بث مرده و مگ میترسه اینو به من بگه.» او به کنار تختخواب بث رفت و مشاهده کرد که آثار درد در چهره دوست داشتنی خواهرش نمایان نیست و چنین می نمود که بث با آرامش کامل خفته است. جو گفت:
- خدا حفظت کنه عزیزم. بث عزیز، خدا نگهدار. هانا که زمان اندکی به استراحت پرداخته بود با شنیدن این حرف از