- نه ، دکتر گفت که این کار رو بکنیم.
لوری فریاد زد: - اوه جو! وضع که اونقدر بد نیست، هان؟
- چرا هست. اون مارو نمیشناسه و اصلا به بث من شباهت نداره و هیچ کس هم نیست که به ما کمک کنه تا این غم رو تحمل کنیم.
قطرات اشک از چشمان «جو»ی درمانده فرو می ریخت. دستهایش را طوری با درماندگی دراز کرده بود که انگار در تاریکی گام برمی داشت. لوری دست او را گرفت و گفت:
- من این جا هستم جو، به من تکیه کن عزیزم!
جو نمی توانست سخن بگوید اما به او تکیه کرد و دست مهربانی را که برای کمک به او بسویش دراز شده بود، گرفت و سرانجام گفت:
- لوری تو دکتری خوب و دوست بسیار خوبتری هستی.
- گمان می کنم امشب خوشحال بشی.
جو که در نهایت شگفتی، لحظه ای غم خود را فراموش کرده بود گفت:
- چی شده لو؟
- من دیروز یک تلگرام برای مادرت فرستادم و بروک جواب داد که او فورا حرکت می کنه. او امشب این جا می رسه. خوشحال نیستی که این کاررو کردم؟
- لوری! تو واقعاً آدم خوبی هستی! چطور میتونم ازت تشکر کنم. چی باعث شد که به این فکر بیفتی؟
- حقیقت این که من و پدربزرگ، خیلی نگران بودیم و گمان می کردیم هانا اشتباه می کنه که نمی گذاره به مادرت بنویسیم بث بیماره.
لوری فریاد زد: - اوه جو! وضع که اونقدر بد نیست، هان؟
- چرا هست. اون مارو نمیشناسه و اصلا به بث من شباهت نداره و هیچ کس هم نیست که به ما کمک کنه تا این غم رو تحمل کنیم.
قطرات اشک از چشمان «جو»ی درمانده فرو می ریخت. دستهایش را طوری با درماندگی دراز کرده بود که انگار در تاریکی گام برمی داشت. لوری دست او را گرفت و گفت:
- من این جا هستم جو، به من تکیه کن عزیزم!
جو نمی توانست سخن بگوید اما به او تکیه کرد و دست مهربانی را که برای کمک به او بسویش دراز شده بود، گرفت و سرانجام گفت:
- لوری تو دکتری خوب و دوست بسیار خوبتری هستی.
- گمان می کنم امشب خوشحال بشی.
جو که در نهایت شگفتی، لحظه ای غم خود را فراموش کرده بود گفت:
- چی شده لو؟
- من دیروز یک تلگرام برای مادرت فرستادم و بروک جواب داد که او فورا حرکت می کنه. او امشب این جا می رسه. خوشحال نیستی که این کاررو کردم؟
- لوری! تو واقعاً آدم خوبی هستی! چطور میتونم ازت تشکر کنم. چی باعث شد که به این فکر بیفتی؟
- حقیقت این که من و پدربزرگ، خیلی نگران بودیم و گمان می کردیم هانا اشتباه می کنه که نمی گذاره به مادرت بنویسیم بث بیماره.