نام کتاب: زنان کوچک
- من می مونم چون اگر وظیفه ام رو انجام می دادم و به دیدن هامل‌ها میرفتم، بث بیمار نمی شد.
هانا پرسید:
- بث، کدوم رو می خوای؟ بیشتر از یه نفر احتیاج نداریم.
بث گفت:
- جو لطفاً.
بحث پایان یافت و مگ که کمی آزرده دل شده بود گفت:
- میرم به امی بگم.
امی وقتی که شنید باید به خانه عمه مارچ برود، خیلی خشمگین شد و گفت:
- من از عمه مارچ خوشم نمیاد و مایل نیستم منو جائی بفرستین که خیال کنم مزاحم هستم.
هانا گفت:
- فقط به این علته که نذاریم بیمار بشی. تو که نمی خوای مخملک بگیری ، مگه نه؟
- نه نمیخوام ولی ممکنه بگیرم چون در تمام این مدت در کنار بث بودم .
در همان هنگام لوری آمد و از تمامی اتفاقات با خبر شد. وقتی که شنید امی مایل نیست به خانه عمه مارچ برود با مهربانی به او گفت:.
- امی، اگر دختر کوچولوی خوبی باشی و با رفتن به خونه عمه مارچ به هانا و خواهرهات کمک کنی، من هر روز بدیدنت میام و تورو برای گردش بیرون می برم و اوقات خوبی رو می گذرونیم.
هنگامی که لوری به امی قول داد، او گفت که به خانه عمه مارچ

صفحه 74 از 156