نام کتاب: زنان کوچک
- من فردا میرم.
جو گفت:
- من امروز میرم ولی دلم میخواد مطلبم رو تمام کنم. بث، چرا کار خوبی انجام نمیدی؟ از هانا بخواه که با هم به اونجا برید. هواخوری برات خیلی خوبه.
بث گفت:
- من خیلی خسته ام. امیدوار بودم یکی از شما به دیدن اونا برید.
- امی خیلی زود میاد و اون میره.
- خب، من یه خورده استراحت می کنم و منتظرش می مونم.
بث، روی یک صندلی بزرگ نشست و به استراحت پرداخت. دیگران مشغول انجام کارهایشان گردیدند و هامل ها فراموش شدند.
حدود یک ساعت بعد، وقتی که هانا کنار اجاق آشپزخانه استراحت می کرد، بث به آهستگی سبدی را برای بچه های بینوا پر کرد. پس از آن کت خود را پوشید و کلاه بر سر نهاد و در حالی که سرش سنگین بود و غم در چشمانش موج میزد قدم در هوای سرد گذارد.
بث، دیر به خانه آمد و هیچ کس او را ندید که به آهستگی از پله ها بالا رفت و خود را در اتاق مادرش زندانی کرد. نیم ساعت بعد، جو او را در حالی دید که روی رختخواب نشسته بود و بشدت بیمار می نمود. جو فریاد زد:
- چی شده؟
بث، طوری دست خود را بسوی جو دراز کرد که انگار نمی خواست او نزدیک تر برود و پرسید:
۔ جو، تو مخملک گرفته ای، مگه نه؟

صفحه 71 از 156