نام کتاب: زنان کوچک
کارهائی را که به مادرش قول داده بود انجام دهد، فراموش کرده بود و به هانا کمک نمی کرد و به طراحی می پرداخت. فقط بث به کار ادامه میداد. او بیشتر کارهائی را که خواهرانش فراموش می کردند، انجام می داد و می کوشید به همه کمک کند. یک روز به مگ گفت:
- امیدوارم به خانه هامل‌ها بری. مادر گفت که به اونا سر بزنیم.
مگ که روی یک صندلی در کنار آتش نشسته بود و به استراحت می پرداخت، گفت:
- امروز بعدازظهر بقدری خسته ام که نمی تونم برم.
بث پرسید:
- جو! تو هم نمیری؟
- چون هنوز حالم خوب نشده و هوا توفانیه نمی تونم برم .
- من گمان می کردم که حالت تقریبا خوب شده.
جو خندید و گفت:
- اون قدر خوب شده که با لوری بیرون برم ولی خوب نیست که به خونه هامل‌ها برم.
مگ پرسید:
- چرا خودت نمیری؟
بث گفت:
- من هر روز به اون جا می رفتم ولی نوزادشون بیماره و من نمیدونم چه کاری از دستم برمیاد. خانم هامل سر کار میره و «لاتچن» از نوزاد مراقبت میکنه اما حال اون، روزبروز بدتر میشه و من گمان می کنم بهتره که تو و هانا پیش اونا برید.
مگ گفت:

صفحه 70 از 156