نام کتاب: زنان کوچک
مگ گفت:
- خیلی لطف دارید. من یقین دارم که مادر خیلی خوشحال میشه و ما از این که کسی اونو همراهی کنه واقعاً خوشحال میشیم.
مگ انگار در خواب، حرفهائی را می شنید. هوش و حواس درستی نداشت تا لحظه ای که حالت آن چشمان قهوه ای که به او خیره شده بودند او را به خود آورد و فهمید که چای سرد شده و بسوی اتاق نشیمن به راه افتاد و گفت که به مادرش اطلاع خواهد داد.
تا زمانی که لوری از نزد عمه مارچ بازگشت، تمام کارها انجام شده بود. عمه، نامه محبت آمیزی ننوشته بود ولی در جوف آن برای خرج سفر خانم مارچ، پول گذاشته بود. جو هنوز نیامده بود و همه نگران بودند که شاید اتفاقی برایش افتاده باشد. سرانجام او به خانه بازگشت و بیست و پنج دلار را در دست مادرش گذارد و گفت :
- این پول رو برای کمک به معالجه پدرم به او بدید تا زودتر خوب بشه و به خونه برگرده.
خانم مارچ گفت:
- عزیزم، اونو از کجا به دست آورده‌ای؟ امیدوارم کار ابلهانه یا اشتباهی انجام نداده...
جو با پریشانی گفت:
- نه ، اونو ندزدیده ام. من فقط چیزی رو که به خودم تعلق داشت، فروختم.
در حالی که سخن می گفت، کلاه را از سرش برداشت و همه وقتی که دیدند او موهایش را کوتاه کرده، فریاد زدند:
- موهات! موهای قشنگت!

صفحه 65 از 156