نام کتاب: زنان کوچک
شدند. دقایقی چند، همه گریستند تا این که هانا به خود آمد و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- من دیگه وقتم رو برای گریه کردن تلف نمی کنم. الآن میرم و وسایل سفرتون رو آماده می کنم.
خانم مارچ به دخترهایش گفت:
۔ حق با اونه. حالا موقع گریه کردن نیست. آروم باشید و بذارید روی برنامه هام فکر کنم. لوری کجاست؟
لوری گفت:
- من اینجا هستم. چه کمکی از دستم بر میاد؟
- تلگرامی مخابره کن که من با قطار صبح حرکت می کنم.
لوری گفت:
- الآن می رم. کار دیگه ای از دستم برمیاد؟
- می خوام یک یادداشت برای عمه مارچ بنویسم. جو، کاغذ و قلم بیار.
جو می دانست که مادرش برای خرج سفر از عمه مارچ تقاضای پول خواهد کرد. اندیشید:
- ای کاش پول داشتم و به او میدادم.
خانم مارچ گفت:
- لوری! حالا این نامه رو بگیر. لازم نیست عجله کنی چون من تا فردا صبح نمیتونم به مسافرت برم. جو، برو و این چیزهایی رو که پدرت احتیاج داره بخر. بث، پیش آقای لاورنس برو و از ایشان کمی قهوه بگیر. مگ بیا کمکم کن که برای مسافرت، لباسهایم رو پیدا کنم.
دقایقی چند، همه بقدری سرگرم شدند که حتی مجال گریستن

صفحه 63 از 156