نام کتاب: زنان کوچک
لوری گفت:
- آرزو می کنم کاری انجام بدم که ده سال دیگه به خودم مباهات کنم، ولی متأسفانه، من خیلی تنبل هستم جو.
- مادر میگه آدم وقتی برای کار کردن، دلیل خوبی داشته باشه، خوب کار می کنه.
- واقعاً؟ امیدوارم حق با او باشه. من ناچارم برای این که پدربزرگ خوشحال بشه، کار کنم. اون میخواد که من، چهار سال به کالج برم و بعد به تجارت مشغول بشم و مراقب کشتی هاش باشم، ولی من این نوع زندگی رو دوست ندارم. از اون متنفرم. اگر فقط چهار سال به کالج برم، پدربزرگ خوشحال میشه. اگه کسی بود که پیش اون می موند، من فورا فرار می کردم و به آلمان می رفتم و مشغول آموختن موسیقی می شدم.
لوری بقدری عصبانی بود که آنان هرگز او را بدان حالت ندیده بودند. جو گفت:
- تو ناچاری همون جوری که پدربزرگت میخواد رفتار کنی. اگر اون ببینه که تو با جدیت در کالج درس می خونی مطمئنم نسبت به تو مهربون میشه. اگه تو بری کسی نیست پیش او بمونه.
آن شب، هنگامی که بث آهنگ ساده ای را که پدر بزرگ لوری دوست داشت برایش نواخت، پسرک در گوشه ای پنهان شد و گوش کرد و با خود گفت:
- اگر برم، پدربزرگ خیلی تنها میشه، مهم نیست که آرزوهام فنا بشن. تا وقتی که به من احتیاج داشته باشه پیش او می مونم.

صفحه 60 از 156