نام کتاب: زنان کوچک
جو گفت:
- چرا نمی گی شوهری عاقل و خوش قیافه و چند بچه عزیز و خوب میخوای؟ خوب میدونی که خونه رؤیائی تو بدون وجود اینها کامل نیست.
مگ با هیجان پاسخ داد:
- خب، تو که فقط با قلم و کاغذ و کتاب سرو کار داری .
- خب، بله. من دلم می خواد اتاقهای خونه ام مملو از کتاب باشه و یک قلم داشته باشم که بنویسم. میخوام کتابی بنویسم که مشهورترین نویسنده جهان بشم.
بث گفت:
- من فقط آرزو می کنم که سلامت و تندرست توی خونه و در کنار پدر و مادر باشم و در امور خونه به اونا کمک کنم.
لوری پرسید:
- آرزوی دیگه ای نداری؟
- از وقتی که صاحب اون پیانوی کوچک شدم، نه.
امی گفت:
- من خیلی آرزو دارم ولی بزرگترین آرزوم اینه که به رم برم، نقاشی کنم و بزرگترین نقاش جهان بشم.
لوری گفت:
- اوه! همه مون غیر از بث، دلمون میخواد ثروتمند و مشهور بشیم.
جو گفت:
- خیلی دلم میخواد بدونم ده سال دیگه، همه مون کجا خواهیم
بود.

صفحه 59 از 156