فصل دهم
سرزمین رؤیائی
یک روز خوب ماه سپتامبر، چهار دختر به کنار تپه ای که زیاد از خانه شان دور نبود رفتند و زیر سایه نشستند. لوری که آن روز صبح، خیلی تنبل شده بود آنها را در حالی که مشغول کار بودند، زیر درختها پیدا کرد. مگ، مشغول گلدوزی بود، امی طراحی می کرد، بث بذرهای زیبای رنگی را جمع می کرد و جو برای دیگران کتاب می خواند. آنها بقدری سرگرم بودند که تا وقتی لوری کاملا به کنارشان آمد متوجه او نشدند. لوری گفت:
- میتونم به جمع شما بپیوندم یا مزاحم هستم؟
مگ طوری به او نگریست که انگار دلش نمی خواست آرامششان به هم بخورد ولی جو گفت:
- البته میتونی بیای. شاید بهتر بود قبلا به تو می گفتیم ولی فکر کردیم شاید دلت نخواد به جمع دخترها بپیوندی.
- من همیشه جمع شمارو دوست دارم ولی اگر مگ نمیخواد این جا باشم الآن می رم.
سرزمین رؤیائی
یک روز خوب ماه سپتامبر، چهار دختر به کنار تپه ای که زیاد از خانه شان دور نبود رفتند و زیر سایه نشستند. لوری که آن روز صبح، خیلی تنبل شده بود آنها را در حالی که مشغول کار بودند، زیر درختها پیدا کرد. مگ، مشغول گلدوزی بود، امی طراحی می کرد، بث بذرهای زیبای رنگی را جمع می کرد و جو برای دیگران کتاب می خواند. آنها بقدری سرگرم بودند که تا وقتی لوری کاملا به کنارشان آمد متوجه او نشدند. لوری گفت:
- میتونم به جمع شما بپیوندم یا مزاحم هستم؟
مگ طوری به او نگریست که انگار دلش نمی خواست آرامششان به هم بخورد ولی جو گفت:
- البته میتونی بیای. شاید بهتر بود قبلا به تو می گفتیم ولی فکر کردیم شاید دلت نخواد به جمع دخترها بپیوندی.
- من همیشه جمع شمارو دوست دارم ولی اگر مگ نمیخواد این جا باشم الآن می رم.