نام کتاب: زنان کوچک
چهره جو بشدت سرخ شده بود و نزدیک بود گریه کند. هنگامی که به لوری نگریست دید که پسرک سعی می کند لبخند بزند. جو، کاملا ناگهانی به خنده افتاد و بقدری خندید که اشک از چشمانش جاری شد. دیگران - حتی دوشیزه کراکر - نیز خندیدند. مگ به جو کمک کرد که میز را پاک کند. سپس، ظرفها را شستند و آشپزخانه را پاک کردند. امی به همراه لوری برای سوارکاری رفت. آنها بقدری خسته بودند که دیگر توان انجام کار نداشتند ولی چون قرار بود چند نفر از دوستانشان برای نوشیدن چای به خانه شان بیایند ناگزیر بودند مشغول کار شوند.
هنگامی که خانم مارچ به خانه بازگشت، هر سه دختر همچنان کار می کردند. آنها، شب هنگام، خیلی خسته بودند. جو به مادرش گفت:
- امروز، روز خیلی بدی بود.
امی گفت:
- اصلا شبیه خونه نبود.
بث درحالی که دستهایش را به دور گردن مادرش می انداخت گفت:
- بدون شما، خونه نمیشه.
خانم مارچ گفت:
- خیلی خوب دخترها! از این هفته خوشتون اومد؟ دلتون میخواد هفته دیگه ای مثل این بگذرونید؟
جو گفت:
- من که نمی خوام.
دیگر دخترها هم گفتند :
- ما هم همین طور.

صفحه 54 از 156