خالی بود. بث گریه می کرد و می گفت:
- من اونو کشتم. یادم رفت بهش غذا بدم. اوہ پیپ، چطور تونستم این قدر نامهربون باشم؟
جو، پرنده کوچک را در دستهایش گرفت و متوجه شد که مرده است. بث فریاد زد:
- دیگه هیچ وقت، هیچ وقت صاحب پرنده ای نمیشم. من بدتر از اونم که پرنده ای داشته باشم.
جو دلش می خواست کنار بث بنشیند ولی آن روز، کارهای زیادی می بایست انجام میداد از این رو او را به دیگران سپرد و به آشپزخانه رفت تا ظرفها را بشوید. در آن جا متوجه شد که آب، سرد است زیرا فراموش کرده بودند آتش را روشن کنند. دقایقی بطول انجامید تا اجاق را روشن کرد و پس از آن اندیشید: «بهتره تا موقعی که آب گرم میشه بیرون برم خرید کنم.»
او مقداری ماهی خرید ولی کافی نبود و میوههائی نیز که تهیه کرد، چندان مرغوب نبودند. فهمید که برای خرید مواد غذائی، تجربه ای ندارد .
مگ گفته بود که نان خواهد پخت ولی سرگرم سخن گفتن با دوستش سالی گاردینر شده بود و بکلی فراموش کرده بود. جو، در را باز کرد و گفت:
- نون چی شد؟
مگ گفت:
- اوه! الآن درست می کنم.
و با شتاب، نان را پخت که نان، کلفت شد و سوخت.
- من اونو کشتم. یادم رفت بهش غذا بدم. اوہ پیپ، چطور تونستم این قدر نامهربون باشم؟
جو، پرنده کوچک را در دستهایش گرفت و متوجه شد که مرده است. بث فریاد زد:
- دیگه هیچ وقت، هیچ وقت صاحب پرنده ای نمیشم. من بدتر از اونم که پرنده ای داشته باشم.
جو دلش می خواست کنار بث بنشیند ولی آن روز، کارهای زیادی می بایست انجام میداد از این رو او را به دیگران سپرد و به آشپزخانه رفت تا ظرفها را بشوید. در آن جا متوجه شد که آب، سرد است زیرا فراموش کرده بودند آتش را روشن کنند. دقایقی بطول انجامید تا اجاق را روشن کرد و پس از آن اندیشید: «بهتره تا موقعی که آب گرم میشه بیرون برم خرید کنم.»
او مقداری ماهی خرید ولی کافی نبود و میوههائی نیز که تهیه کرد، چندان مرغوب نبودند. فهمید که برای خرید مواد غذائی، تجربه ای ندارد .
مگ گفته بود که نان خواهد پخت ولی سرگرم سخن گفتن با دوستش سالی گاردینر شده بود و بکلی فراموش کرده بود. جو، در را باز کرد و گفت:
- نون چی شد؟
مگ گفت:
- اوه! الآن درست می کنم.
و با شتاب، نان را پخت که نان، کلفت شد و سوخت.