نام کتاب: زنان کوچک
که ناگهان باران بارید و لباسش خیس شد.
بهنگام شب، دخترها به مادرشان گفتند که روز خوبی را گذرانده اند، اما خانم مارچ فکر نمی کرد چنین بوده باشد. در تمامی روزهای آن هفته، هانا و خانم مارچ کارهای خانه را انجام می دادند و بنابراین، خانه مرتب بود. مگ نشسته بود و می کوشید که لباسهایش را به شکل لباسهای آنی موفات درست کند. جو بقدری کتاب می خواند که چشمهایش خسته می شد و با همه، حتی لوری نیز دعوا می کرد. امی بیش از همه اندوهگین بود زیرا بدون کمک مگ و جو هیچ کاری بجز طراحی نمی توانست انجام دهد و خیلی زود نیز از این کار خسته می شد. بث گهگاه فراموش می کرد که می بایست تنبل باشد و برخی از کارهای روزمره را انجام می داد اما او نیز از همیشه عصبی تر و ناراحت تر می نمود.
در آخرین روز هفته، خانم مارچ تصمیم گرفت به دخترها درسی بدهد. هنگامی که بچه ها برای خوردن صبحانه رفتند، دیدند صبحانه حاضر نیست و اجاق آشپزخانه هم خاموش بود. مگ به طبقه بالا رفت تا علت را جویا شود. خانم مارچ گفت:
- بیمار نیستم فقط من و هانا خیلی خسته ایم و بنابراین، یک روز به او مرخصی دادم و خود در اتاقم استراحت می کنم. بعد به پیاده روی میرم و شما باید بدون ما کاری برای خودتون بکنید.
جو خوشحال شد که مشغول انجام کاری می شود. او و مگ، صبحانه را آماده کردند و مقداری هم برای مادرشان بردند. چای را بد طعم تهیه کرده و تخم مرغها را هم سفت پخته بودند. خانم مارچ، لبخند زد. او که میدانست دخترها در تهیه صبحانه تجربه ای ندارند،

صفحه 50 از 156