نام کتاب: زنان کوچک
- خب، اگر مادر موافق باشه من کمی درس جدید موسیقی یاد می گیرم و برای عروسکهام چند دست لباس تابستانی می دوزم .
مگ پرسید:
- مادر، ما واقعاً آزادیم و هیچ کاری جز چیزی که دوست داریم انجام نخواهیم داد؟
- یک هفته ، برنامه تون رو اجرا کنید و ببینید آیا خوشتون میاد. من تصور می کنم در آخر هفته، از این که فقط بازی کرده باشید، خسته میشین.
مگ گفت :
- اوه نه! من عاشق بازی ام.
صبح روز بعد، مگ، برای خوردن صبحانه دیرتر رفت و از این که به تنهائی صبحانه می خورد، لذتی نبرد. اتاق نیز کثیف بود چون شب قبل آن را نظافت نکرده بود. امی کتابهایش را این سو و آن سو افکنده بود. جو نیز گلهای گلدان را عوض نکرده بود. فقط قسمتی که متعلق به مادرشان بود مثل همیشه بنظر می رسید.
مگ نشست و در مورد لباسهای زیبایی که دلش می خواست داشته باشد به تفکر پرداخت. جو پس از خوردن صبحانه همراه لوری به رودخانه رفته بود. بث، بساط صبحانه را جمع نکرده بود که هانا آنها را جمع کند و بشوید و رفته بود تا پارچه هائی برای لباسهای عروسکش پیدا کند. هنگامی که خسته شد بسراغ پیانویش رفت و تمام خرت و پرت ها را روی زمین رها کرد .
امی زیباترین لباس سفید خود را پوشیده بود و توی باغ نشسته بود. پس از ساعتی از بیکاری خسته شد و برای پیاده روی از خانه بیرون رفت

صفحه 49 از 156