نام کتاب: زنان کوچک
می گفتند:
- اونا از اون دخترک ، یک احمق ساختند. دیشب خیلی ملوس بنظر می رسید ولی حالا مثل یک عروسک رنگ کرده شده.
مگ اندیشید: «اوه! ای کاش بی عقلی نمی کردم و همون لباس کهنه خودم رو میپوشیدم.»
لوری به نزدش رفت و به او گفت: - از لباست خوشم نمیاد ولی از خودت چرا. مگ گفت:
- به من قول بده که وقتی خونه رفتیم در مورد لباسم حرفی نزنی، مادر ناراحت میشه .
لوری قول داد .
***
صبح روز بعد، مگ بشدت دچار سردرد شده بود، طوری که ناگزیر شد در رختخواب به استراحت بپردازد. او خوشحال بود که روز بعد، دیدارش تمام می شد و به خانه بازمی گشت.
او پس از آن که از میهمانی به خانه رفت در حالی که با مادرش و جو نشسته بود و به اتاق کوچکشان نگاه می کرد، گفت:
- خونه جای خوبیه و چقدر دلپذیره که جای ساکت و راحتی هم باشه.
مادرش که هنگام شنیدن سخنان مگ، احساس می کرد که دخترش از چیزی رنج می برد گفت:
- خوشحالم که همچین حرفی میزنی. فکر نمی کردم عقیده ات این طور باشه.

صفحه 43 از 156