دلم میخواد تو اونو بپوشی.
مگ گفت:
- شما خیلی مهربونید ولی اگه براتون اشکالی نداشته باشه من از لباس کهنه ام ناراحت نمیشم. برای دختر کوچکی مثل من کاملا خوبه.
- اوه مگ، اونو بپوش و بذار کمکت کنم که برای مهمونی آماده بشی. تو خیلی زیبائی. من دلم می خواد اونو بپوشی و به کسی چیزی نگی تا همه بدونن که واقعاً چقدر قشنگ هستی. مگ، خواهش می کنم این کار رو بکن!
مگ مایل نبود که به پیشنهاد محبت آمیز او پاسخ منفی بدهد و از سوئی خیلی مایل بود ببیند در لباس بزرگسالان چگونه جلوه می کند از این رو تصمیم گرفت با وجود جریحه دار شدن احساساتش از سخنان «موفات» ها به خواسته بل جامه عمل بپوشاند.
آن شب بل و خدمتکار فرانسوی - «هورتنس» - به اتاق مگ رفتند. آنها او را آرایش کردند و پس از آن، پیراهنی آبی را که برخی جاها بسبب کوچکی، موجب ناراحتی اش می شد و روی یقه، بقدری کوتاه بود که احساس می کرد برهنه است به او پوشاندند. سپس چند قطعه جواهر و گوشواره به او آویزان کردند. او کفشهای پاشنه بلند آبی پوشید و گلهائی را که به دست داشت در یک گیره نقره ای قرار داد. بل و هورتنس با خوشحالی گفتند:
- بیا تا همه تورو ببینن.
مگ گفت:
- دو احساس متفاوت دارم. هم فکر می کنم زیاد لباس پوشیده ام و