نام کتاب: زنان کوچک
مگ گفت:
- اوه، نه! اون پانزده سال داره و من تقریبا هفده ساله هستم.
- خیلی لطف کرد که برات گل فرستاد.
- بله، او اغلب اوقات برای همه گل میفرسته چون توی خونه شون گل سرخ زیاد هست و ما هم اونا رو خیلی دوست داریم.
در همان لحظه خانم موفات آمد و از دخترها پرسید که برای میهمانی بزرگ آن شب، چه خواهند پوشید. سالی گفت:
- من لباس ابریشمی قرمزم رو میپوشم.
و از مگ پرسید:
- تو چه میپوشی؟
مگ گفت:
- همون لباس سفیدم رو، گرچه دیشب تو مهمونی کثیف شد.
- چرا از خونه نمی خوای که یکی دیگه برات بفرستند؟
مگ گفت:
- چون دیگه ندارم.
سالی گفت:
- فقط یک لباس؟ چقدر عجیب ...
اما نتوانست به سخن خود ادامه دهد، چون بل موفات، به سالی نگاه کرد و سرش را تکان داد و با مهربانی گفت:
- مگ احتیاجی نداره لباس زیاد داشته باشه . او اون قدر بزرگ نشده که به مهمونیهای متعدد بره .
آنگاه به مگ گفت:
- راستش مگ، من لباس آبی رنگی دارم که خیلی برام کوچک شده و

صفحه 40 از 156