بل گفت:
- دختر بیچاره! او فقط همین یکدست لباس سفید رو داره. تصور نمی کنید بهتر باشه یکدست لباس به او قرض بدیم؟ او خیلی مغروره ولی شاید ناراحت نشه.
خانم موفات گفت:
- حالا تا ببینیم. من از لاورنس جوان دعوت می کنم که فردا شب به مهمونی ما بیاد.
مگ وقتی که سخنان مادر او را شنید، بشدت خشمگین شد. برای نخستین بار دانست که دیگران در مورد دوستی او و خواهرهایش با لوری چگونه فکر میکنند و از این که درباره لباس مندرسش آن گونه می اندیشیدند بسیار اندوهگین شد. او بهرحال احساسات خود را مخفی کرد و هیچ کس ندانست چه شنیده است.
صبح روز بعد بل موفات به او گفت:
- مادر از آقای لاورنس دعوت کرد که امشب به مهمونی بیاد.
مگ با خنده گفت:
- اون نمیاد.
- چرا؟.
او خیلی پیره. بیش از هفتاد سال داره.
- منظور من مرد جوان بود.
- اون جا، مرد جوانی نیست. لوری، پسر بچه است.
بل گفت:
- اما اون تقریبا همسن توئه .
- دختر بیچاره! او فقط همین یکدست لباس سفید رو داره. تصور نمی کنید بهتر باشه یکدست لباس به او قرض بدیم؟ او خیلی مغروره ولی شاید ناراحت نشه.
خانم موفات گفت:
- حالا تا ببینیم. من از لاورنس جوان دعوت می کنم که فردا شب به مهمونی ما بیاد.
مگ وقتی که سخنان مادر او را شنید، بشدت خشمگین شد. برای نخستین بار دانست که دیگران در مورد دوستی او و خواهرهایش با لوری چگونه فکر میکنند و از این که درباره لباس مندرسش آن گونه می اندیشیدند بسیار اندوهگین شد. او بهرحال احساسات خود را مخفی کرد و هیچ کس ندانست چه شنیده است.
صبح روز بعد بل موفات به او گفت:
- مادر از آقای لاورنس دعوت کرد که امشب به مهمونی بیاد.
مگ با خنده گفت:
- اون نمیاد.
- چرا؟.
او خیلی پیره. بیش از هفتاد سال داره.
- منظور من مرد جوان بود.
- اون جا، مرد جوانی نیست. لوری، پسر بچه است.
بل گفت:
- اما اون تقریبا همسن توئه .