نام کتاب: زنان کوچک
و می کوشید او را بحال خود بگذارد.
هنگامی که به خانه بازگشتند، جو انتظار داشت که امی به او آزاری برساند اما تا بعدازظهر روز بعد، ندانست چه اتفاقی افتاده است. چند روز پیش از آن، جو چند داستان کوتاه را در دفترچه ای نوشته بود و می خواست آن را به پدرش بدهد. او از دیگران پرسید:
- کتاب کوچک منو ندیدین؟
مگ و بث گفتند:
- نه.
جو به امی نگریست و پرسید:
- تو اونو برداشته‌ای امی؟
امی گفت:
- نه، برنداشته ام. نمی دونم کجاست و برام اهمیتی نداره .
جو، شانه های امی را به دست گرفت و در حالی که او را تکان میداد گفت :
- تو میدونی. فورا بگو و گرنه مجبورت می کنم.
امی گفت:
- تو دیگه اون کتاب احمقانه ات رو نمی بینی. من اونو سوزوندم .
- چی گفتی؟ کتاب کوچکی که اون همه برای نوشتنش زحمت کشیدم تا وقتی که پدر میاد اونو بهش بدم. تو دروغ میگی که کتاب کوچک منو سوزوندی.
- چرا، سوزوندم. به تو گفتم که از کار خودت پشیمون میشی.
جو فریاد می زد و شانه های امی را تکان می داد:
- تو... تو دخترک لعنتی! من دیگه نمیتونم دوباره اونو بنویسم و

صفحه 31 از 156