نام کتاب: زنان کوچک
- خوب گوش کن امی، چون هنوز آنقدر وقتی نیست که سرماخوردگی ات خوب شده، مادر نمیخواد از خونه بیرون بری. میتونی هفته بعد با بث و هانا بری.
- من دوست ندارم همراه اونا برم. دلم میخواد با شما و لوری برم. مگ، منو هم ببر. بچه خوبی میشم.
مگ گفت:
- جو، می تونیم اونو ببریم. او لباس گرم میپوشه و فکر نمی کنم مادر ایراد بگیره .
جو پاسخ داد:
- نه! اگر او بیاد، من نمیام و فکر نمی کنم لوری خوشش بیاد.
امی فریاد زد:
- من میرم!
جو گفت:
- تو نمیتونی کنار ما بشینی برای این که جا نیست و باید جای دیگه بشینی و چون نمی تونیم بذاریم تو تنها باشی، جای لوری رو میگیری و او تنها میمونه بنابراین نباید بیای.
امی گریست و مگ می کوشید موضوع را برای او توضیح دهد. وقتی لوری آمد و خواهران بزرگتر، همراه او براه افتادند، امی فریاد زد:
- جو مارچ ! از این کارت پشیمون میشی.
این سخن او باعث شد که جو چندان از دیدن نمایشنامه لذت نبرد. او و امی بیشتر اوقات با هم دعوا می کردند و جو بعدا احساس ندامت می کرد که از دست او عصبانی شده. جو می دانست که امی تندخو

صفحه 30 از 156