نام کتاب: زنان کوچک
فصل هفتم

یک دعوا

بعدازظهر شنبه بود. امی که دچار سرماخوردگی شده بود، اندکی بهبود یافته بود. او وقتی که دید مگ و جو، لباس خود را عوض می کنند که از خانه بیرون بروند از آنها سؤال کرد کجا می روند. جو گفت:
- دخترهای کوچولو نباید چیزی بپرسند.
امی از این حرف بشدت خشمگین شد. او گفت:
- مگ به من بگو. منو باید ببرید. من همیشه تنها هستم چون بث بیشتر وقتش رو با پیانوش میگذرونه .
- من نمیتونم تورو ببرم، چون تورو دعوت نکردن.
جو گفت:
- امی تو نمیتونی بیای. نباید بونه بگیری و از این موضوع عصبانی بشی.
امی گفت:
- میدونم میخواین با لوری به تماشای نمایشنامه پریان برید. منم میام. خودم یه خورده پول دارم و بلیت می خرم.

صفحه 29 از 156