اما نتوانست سخن خود را ادامه دهد، زیرا پیرمرد آنچنان چهره اش دوستانه بود و با لبخندی دلنشین به او مینگریست که دخترک، دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و وی را بوسید.
پیرمرد از دیدن دخترکی که به او اعتماد کرده بود، خیلی مسرور شد و وی را روی زانوی خود گذاشت و بث خیلی زود با او مأنوس شد و به سخن گفتن پرداخت انگار در تمامی سالهای زندگی اش وی را می شناخت. وقتی که دخترک می خواست به خانه برود، پیرمرد تا آستانه دروازه بدرقه اش کرد و با او دست داد و کلاه را از سر برداشت. دخترها این صحنه را دیدند و جو، شادی کنان به پایکوبی پرداخت و امی از شگفتی نزدیک بود از پنجره بیرون بیفتد و می گفت:
- خب، تصور می کنم دوره آخرالزمان شده.
پیرمرد از دیدن دخترکی که به او اعتماد کرده بود، خیلی مسرور شد و وی را روی زانوی خود گذاشت و بث خیلی زود با او مأنوس شد و به سخن گفتن پرداخت انگار در تمامی سالهای زندگی اش وی را می شناخت. وقتی که دخترک می خواست به خانه برود، پیرمرد تا آستانه دروازه بدرقه اش کرد و با او دست داد و کلاه را از سر برداشت. دخترها این صحنه را دیدند و جو، شادی کنان به پایکوبی پرداخت و امی از شگفتی نزدیک بود از پنجره بیرون بیفتد و می گفت:
- خب، تصور می کنم دوره آخرالزمان شده.