نام کتاب: زنان کوچک
خود نگریست اما سپس به آرامی بطرف اتاقی که پیانو در آن قرار داشت براه افتاد. لوری، برای او چند نت ساده و جالب گذارده بود و بث با نواختن پیانوی بزرگ، صبح دلپذیری را گذراند. او ترس و هرگونه احساسی را غیر از لذت بردن از موسیقی، فراموش کرده بود. سرانجام هانا، هنگام ناهار آمد و او را به خانه برد. از آن روز بعد، بث، هر روز صبح برای نواختن پیانو به خانه بزرگ می رفت. او، هیچ گاه، کسی را نمی دید و هرگز نیز اطلاع نداشت که آقای لاورنس پیر در اتاق مطالعه اش می نشست و به آوای پیانوی او گوش فرا می داد و به نوه دختری اش که بسیار دوستش می داشت و مدتها قبل مرده بود می اندیشید. بث بقدری خوشحال بود که از قدرشناسی تصمیم گرفت برای آقای لاورنس پیر، کفش تهیه کند. مادر و خواهرهایش، قسمتهای دشوار کار را انجام دادند و او کفش را تهیه کرد و آن را برای آقای لاورنس پیر فرستاد. پیرمرد، دو روز پاسخی نداد. بث می ترسید که شاید پیرمرد، کفش را نپسندیده باشد اما یک روز صبح که از پیاده روی به خانه بازمی گشت، شنید که او را با هیاهو و خوشحالی صدا می زدند:
- بث! برای تو نامه اومده. زود باش، بیا اونو بخون!
وقتی که بث شتابان بداخل خانه رفت، جو فریاد زد:
- اوه بث! ببین چی برات فرستاده!
همه، بسوئی اشاره می کردند و یکصدا می گفتند:
- اونجا رو ببین! اونجا رو ببین!
بث نگاه کرد و از فرط شعف، رنگ از چهره اش پرید، زیرا در مقابل دیدگانش پیانوئی کوچک و بر روی آن کاغذی قرار داشت. روی پاکت نوشته شده بود: «دوشیزه الیزابت مارچ». بث، نامه را گشود و خواند.

صفحه 26 از 156