نام کتاب: زنان کوچک
دخترش رفته بود، در مورد موسیقی و موسیقیدانها سخن گفت و بث که عاشق موسیقی بود، اندک اندک به صندلی او نزدیکتر شد تا حرفهایش را بهتر بشنود. پس از آن، پیرمرد در مورد دروس موسیقی لوری به سخن گفتن پرداخت و افزود:
- اخیرا لوری وقت زیادی برای آموختن موسیقی ندارد.
و آن گاه انگار فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:
- از این موضوع خوشحال هستم، زیرا مایل نیستم او وقت خود را زیاد صرف این کار بکند اما پیانو را باید مورد استفاده قرار داد و من واقعاً دلم میخواهد که یکی از دختران شما بیاید و با آن به نوازندگی بپردازد . مزاحم من نمی شود زیرا من در اتاق خود در انتهای خانه هستم.
و در حالی که از روی صندلی برمی خاست گفت:
- البته چنانچه دلشان نمی خواهد بیایند...
در همین لحظه، بث دست خود را روی دست او گذارد و گفت:
- اوه آقا، من می خوام ... واقعاً می خوام .
- تو همان دختر موسیقیدان هستی؟
- من بث هستم و خیلی به موسیقی علاقه دارم. اگر مطمئن هستین کسی صدای سازم رو نمیشنوه ، میام.
- هیچ کس نمی شنود عزیزم . هرگاه دلت می خواهد بیا.
و دست خود را پیش برد و بث که دیگر از او بیمی نداشت دست کوچکش را با اعتماد بنفس کامل، در دست او گذاشت، اما کلامی نمی یافت تا پاسخگوی محبت پیرمرد باشد.
روز بعد، صبح زود، بث دید که پیرمرد از خانه بیرون رفت و آن گاه او بسوی خانه بزرگ، به راه افتاد. او دو بار با بیم و نگرانی به پشت سر

صفحه 25 از 156