پیر بازگشتند، جو نگاهش به یک پیانوی بزرگ افتاد. خیلی دلش می خواست که بث آن را ببیند! جو گفت:
- لوری، تو پیانو می زنی؟
او پاسخ داد:
- گاهی وقتها.
پدربزرگ گفت:
- صدای پیانو زیاد بد نیست اما امیدوارم لوری بتواند کارهای مهمتری انجام دهد.
جو برخاست تا به خانه برود. پیرمرد پرسید:
- می خواهید بروید؟
- بله آقا، دیر شده.
لوری گفت:
- بازهم بیا.
جو گفت :
- باشه. اگر تو قول بدی وقتی حالت خوب شد به خونه ما بیای، من هم میام.
لوری گفت:
- حتما میام .
- لوری، تو پیانو می زنی؟
او پاسخ داد:
- گاهی وقتها.
پدربزرگ گفت:
- صدای پیانو زیاد بد نیست اما امیدوارم لوری بتواند کارهای مهمتری انجام دهد.
جو برخاست تا به خانه برود. پیرمرد پرسید:
- می خواهید بروید؟
- بله آقا، دیر شده.
لوری گفت:
- بازهم بیا.
جو گفت :
- باشه. اگر تو قول بدی وقتی حالت خوب شد به خونه ما بیای، من هم میام.
لوری گفت:
- حتما میام .