نام کتاب: زنان کوچک
- و من مثل پدربزرگ شما خوش قیافه نیستم؟
- کاملا نه آقا!
- اما شما مرا دوست دارید؟
جو گفت:
- بله آقا.
پیرمرد از حرف او خوشحال شد. خندید و با او دست داد و گفت :
- عزیزم، شما مانند پدربزرگ خود دلیر هستید. با نوه من چه کرده اید؟
- فقط سعی کردم همسایه خوبی براش باشم. او خیلی احساس تنهائی می کنه و من و خواهرهام شاید بتونیم به او کمک کنیم چون هدیه کریسمس شمارو فراموش نکردیم.
- حال آن بچه های بینوائی که شما صبحانه تان را به آنها دادید، چطور است؟
- «هامل» ها؟ حالشون خوبه آقا.
- به مادرتان بگوئید که یک روز به دیدن ایشان می آیم و حالا برویم چای بنوشیم.
در همین لحظه لوری شتابان وارد اتاق شد و چون دید که پدربزرگش و جو باهم سخن می گویند، دچار شگفتی شد و زمانی که چای مینوشیدند، پدربزرگ حیرت کرده بود که آن دو، مانند دو دوست قدیمی مشغول گفتگو هستند. او اندیشید:
- خیلی خوشحال است! دخترک خیلی به او محبت کرده .
پس از نوشیدن چای، لوری، جو را به تماشای آن خانه بزرگ برد تا چیزهای جالب آن جا را به او نشان بدهد. وقتی که به نزد آقای لاورنس

صفحه 22 از 156