- اما من باور نمی کنم.
زیرا خود او بیشتر اوقات از پدربزرگ پیر و جدی اش، بیم داشت. او، جو را به اتاقی برد که مملو از کتاب و تابلو بود. جو به اطراف نگریست و گفت:
- چقدر کتاب!
در همین لحظه، صدای زنگ در شنیده شد و خدمتکاری آمد و گفت که دکتر برای معاینه لوری آمده است.
لوری از جو پرسید:
- اشکالی نداره یکی دو دقیقه تو را تنها بذارم؟
- نه، اصلا. من با وجود این همه کتاب و تابلو که می تونم اونارو تماشا کنم خوشحالم.
جو، جلو تابلو جالبی از آقای لاورنس پیر ایستاد و هنگامی که در باز شد گفت:
- یقین دارم که از او نمی ترسم. چشمهای او خیلی مهربونه گرچه دهنش سفت و محکمه. البته او مثل پدربزرگ من خوش قیافه نیست ولی دوستش دارم.
صدائی طنین افکند:
- متشکرم خانم.
وقتی که جو سربرگرداند، بجای لوری آقای لاورنس پیر را دید. یک لحظه تصمیم گرفت که فرار کند اما هنگامی که به پیرمرد نگریست، لبخند را بر لبان او دید . پیرمرد گفت:
- پس شما از من نمی ترسید؟
- زیاد نه آقا!
زیرا خود او بیشتر اوقات از پدربزرگ پیر و جدی اش، بیم داشت. او، جو را به اتاقی برد که مملو از کتاب و تابلو بود. جو به اطراف نگریست و گفت:
- چقدر کتاب!
در همین لحظه، صدای زنگ در شنیده شد و خدمتکاری آمد و گفت که دکتر برای معاینه لوری آمده است.
لوری از جو پرسید:
- اشکالی نداره یکی دو دقیقه تو را تنها بذارم؟
- نه، اصلا. من با وجود این همه کتاب و تابلو که می تونم اونارو تماشا کنم خوشحالم.
جو، جلو تابلو جالبی از آقای لاورنس پیر ایستاد و هنگامی که در باز شد گفت:
- یقین دارم که از او نمی ترسم. چشمهای او خیلی مهربونه گرچه دهنش سفت و محکمه. البته او مثل پدربزرگ من خوش قیافه نیست ولی دوستش دارم.
صدائی طنین افکند:
- متشکرم خانم.
وقتی که جو سربرگرداند، بجای لوری آقای لاورنس پیر را دید. یک لحظه تصمیم گرفت که فرار کند اما هنگامی که به پیرمرد نگریست، لبخند را بر لبان او دید . پیرمرد گفت:
- پس شما از من نمی ترسید؟
- زیاد نه آقا!