نام کتاب: زنان کوچک
میکنم خیلی هم به شما خوش میگذره . میدونم آدم نباید به پنجره خونه مردم نگاه کنه ولی بعضی وقتا مثل نگاه کردن به تابلوه . من شمارو می بینم که با مادرتون کنار آتش نشسته اید. من مادر ندارم، میدونی؟
چهره اش آنچنان غمگین بود که جو گریه کرد و گفت :
- هر قدر دلت میخواد میتونی نگاه کنی، اما چرا به خونه ما نمیای؟ پدربزرگت اجازه نمیده؟
۔ اگر مادرت موافقت کنه، اجازه میده . او بیشتر اوقاتش رو با کتاباش می گذرونه . معلم من آقای «بروک» هم این جا زندگی نمی کنه، بنابراین من کسی رو ندارم که با اون بیرون برم و بیشتر وقتا تو خونه هستم.
جو گفت:
- این جوری که خیلی ناراحت میشی . تو باید بیشتر بیرون بری.
لوری پرسید:
- از مدرسه ات خوشت میاد؟
- من مدرسه نمی رم بلکه از عمه پیرم که خیلی پر دردسره، مواظبت می کنم.
جو آن گاه از سگ چاق و کوچک و پرنده عمه و کتابهائی که ناگزیر بود برای او بخواند، سخن گفت و لوری بقدری خندید که اشک از چشمانش جاری شد.
بعد، آن دو در مورد کتاب به گفتگو پرداختند و لوری گفت:
- اگر این قدر به کتاب علاقه مند هستی بیا به طبقه پائین بریم و کتابهای مارو ببین. پدربزرگ بیرون رفته و بنابراین نباید بترسی.
- من از چیزی نمی ترسم.
لوری گفت:

صفحه 20 از 156