نام کتاب: زنان کوچک
- سرما خورده بودم و یک هفته تو رختخواب بودم، اما الآن حالم بهتره .
- چه کار می کنی؟
- هیچ! پدربزرگ برام کتاب می خونه ولی من کتابهایی رو که او می خونه دوست ندارم.
- چرا نمی گی کسی پیش تو بیاد؟
- با کسی آشنا نیستم. تو میای؟
- اگر مادرم اجازه بده میام. میرم ازش بپرسم. پنجره رو ببند و تا وقتی که میام منتظر بمون.
جو چند دقیقه بعد به آنجا رفت و خدمتکاری او را به اتاق لوری راهنمایی کرد. وقتی که داخل اتاق لوری رفت گفت:
- مادر، محبتش رو برای تو فرستاد و مگ هم این کیک رو برای چای ات!
لوری گفت:
- همه تون خیلی مهربونید .
جو پرسید:
- میخوای برات کتاب بخونم؟
- نه! بهتره برام حرف بزنی. از خواهرهات برام بگو. بث، همونه که تو خونه می مونه مگه نه؟ و مگ، خیلی قشنگه، امی هم خواهر کوچکترته ، این طور نیست؟
- تو چطور این چیزهارو میدونی؟
لوری گفت :
- خب، بعضی وقتها میشنوم که همدیگه رو صدا می زنید و فکر

صفحه 19 از 156