فصل پنجم
دیدار با لوری
یک روز بعدازظهر، چون برف بشدت میبارید، جو از نزد عمه مارچ زودتر به خانه بازگشت. دلش نمیخواست کنار بخاری بنشیند، به همین جهت، پاروئی به دست گرفت و از میان برفها راهی گشود تا بث بتواند از وسط باغ بگذرد. او آقای لاورنس پیر را دید که با کالسکه از خانه شان بیرون رفت و در حالی که مشغول پارو کردن برف کنار دیواری بود که در خانه را از هم جدا می ساخت، لوری را دید که با چهره ای غمگین از پشت پنجره ای به او مینگریست. جو اندیشید:
۔ بیچاره لوری! تنهای تنهاست. او باید دوستان زیادی داشته باشه تا خوشحالش کنند.
جو، دست خود را از برف پر کرد و بسوی او افکند. لوری بی درنگ، حالت چهره اش تغییر کرد. خندید، پنجره را گشود و صدایش زد. جو در حالی که پارو را بسوی او می گرفت، بصدای بلند گفت:
- بیماری؟
لوری با صدای گرفته ای گفت:
دیدار با لوری
یک روز بعدازظهر، چون برف بشدت میبارید، جو از نزد عمه مارچ زودتر به خانه بازگشت. دلش نمیخواست کنار بخاری بنشیند، به همین جهت، پاروئی به دست گرفت و از میان برفها راهی گشود تا بث بتواند از وسط باغ بگذرد. او آقای لاورنس پیر را دید که با کالسکه از خانه شان بیرون رفت و در حالی که مشغول پارو کردن برف کنار دیواری بود که در خانه را از هم جدا می ساخت، لوری را دید که با چهره ای غمگین از پشت پنجره ای به او مینگریست. جو اندیشید:
۔ بیچاره لوری! تنهای تنهاست. او باید دوستان زیادی داشته باشه تا خوشحالش کنند.
جو، دست خود را از برف پر کرد و بسوی او افکند. لوری بی درنگ، حالت چهره اش تغییر کرد. خندید، پنجره را گشود و صدایش زد. جو در حالی که پارو را بسوی او می گرفت، بصدای بلند گفت:
- بیماری؟
لوری با صدای گرفته ای گفت: