نام کتاب: زنان کوچک
کردن . میتونم اونجا آلمانی درس بدم.
جو گفت:
- خبر خوبیه. خیلی خوشحال شدم چون میتونم حالا شمارو ببینم.
- آه! ولی ما زیاد نمی تونیم همدیگه رو ببینیم. متأسفم. کالج در غربی ترین منطقه شهره.
اگر زیر یک چتر نبودند و نزدیک به هم راه نمی رفتند، شاید آقای بائر متوجه نمی شد که چند قطره اشک از چشمان جو، فروغلتید. هنگامی که دید او گریه می کند، پرسید:
- چرا گریه می کنید؟
- چون شما از اینجا می روید.
او گفت:
- جو! من نه جوان هستم و نه پول دارم. من جز عشق چیزی ندارم که به تو هدیه کنم.
جو دستهای او را در دستش گرفت و گفت:
- آیا همین کافی نیست؟
پایان

صفحه 156 از 156