نام کتاب: زنان کوچک
- دوست من، اینجا چه می کنید؟
جو گفت:
- آمده ام برای مادر خرید کنم.
ناگهان بارش باران آغاز شد.
- ممکنه کمکتون کنم؟ و اگر ممکنه زیر چتر بیائید، چون چتر همراهتون نیست.
جو پرسید:
- چرا به خونه ما نیامدید؟ ما گمان کردیم که شما رفتین.
- گمان کردید بدون دیدن دوستانی که اون همه به من محبت کردند می تونستم برم؟
- نه، میدونستم که بی خبر نمی روید ولی چرا نیامدین؟
او گفت:
- از همه تون متشکرم. و پیش از اون که برم، حتما به دیدنتون میام.
- پس می روید؟
- بله، دیگه اینجا کاری ندارم. کارم رو انجام دادم.
- و خدا کنه همون طور که دلتون می خواست انجام شده باشه.
- خب، باید این طور تصور کنم چون عاقبت کار خوبی پیدا کردم که بتونم زندگی ام رو تأمین کنم و به دو پسر خواهرم هم کمک کنم.
جو گفت:
- لطفاً به من بگید. خیلی دلم میخواد از زندگی شما و اون پسرها چیزهائی بدونم .
- لطف دارید. دوستان من برای تدریس آلمانی در یک کالج، اقدام

صفحه 155 از 156