- «جو»ی عزیز!
جو، دست لوری را که بطرفش دراز شده بود گرفت و هر دو احساس کردند اکنون آن عشق کودکانه به دوستی عمیقی تبدیل شده است.
دقایقی نگذشت که همه به اتاق کوچ نشیمن خانواده آمدند و آنجا کاملا پر شد. امی بمحض این که وارد شد فریاد زد:
- او کجاست؟ «جو»ی عزیز و دوست داشتنی من کجاست؟
مگ و جان بروک در حالی که هر یک، یکی از فرزندان خود را در آغوش گرفته بودند بدنبال او وارد شدند. پس از آن، آقای لاورنس پیر با خانم و آقای مارچ آمدند. جمع خانوادگی خیلی خوشحال و سعادتمندی بودند و نمی دانستند کدامیک از دیدن دیگری بیشتر خوشحال شده است.
پس از خوردن غذا، جان و مگ و بچه هایشان به خانه رفتند و دقایقی بعد، اتفاق عجیبی افتاد: زنگ در جلو بصدا درآمد و جو آن را گشود. یک مرد بلند قامت که ریش انبوهی داشت در تاریکی، مقابل او ایستاده بود. در لحظه اول، جو او را نشناخت ولی بعد فریاد زد:
- اوه! آقای بائر. خیلی خوشحالم که شمارو می بینم.
مرد پاسخ داد :
- من هم از دیدن شما خوشحالم دوشیزه مارچ.
جو گفت:
- بفرمائید .
و با دست به حیاط اشاره کرد. مرد می خواست در پی او برود که صداهائی را شنید و گفت:
- ولی نه، شما مهمون دارید.
جو، دست لوری را که بطرفش دراز شده بود گرفت و هر دو احساس کردند اکنون آن عشق کودکانه به دوستی عمیقی تبدیل شده است.
دقایقی نگذشت که همه به اتاق کوچ نشیمن خانواده آمدند و آنجا کاملا پر شد. امی بمحض این که وارد شد فریاد زد:
- او کجاست؟ «جو»ی عزیز و دوست داشتنی من کجاست؟
مگ و جان بروک در حالی که هر یک، یکی از فرزندان خود را در آغوش گرفته بودند بدنبال او وارد شدند. پس از آن، آقای لاورنس پیر با خانم و آقای مارچ آمدند. جمع خانوادگی خیلی خوشحال و سعادتمندی بودند و نمی دانستند کدامیک از دیدن دیگری بیشتر خوشحال شده است.
پس از خوردن غذا، جان و مگ و بچه هایشان به خانه رفتند و دقایقی بعد، اتفاق عجیبی افتاد: زنگ در جلو بصدا درآمد و جو آن را گشود. یک مرد بلند قامت که ریش انبوهی داشت در تاریکی، مقابل او ایستاده بود. در لحظه اول، جو او را نشناخت ولی بعد فریاد زد:
- اوه! آقای بائر. خیلی خوشحالم که شمارو می بینم.
مرد پاسخ داد :
- من هم از دیدن شما خوشحالم دوشیزه مارچ.
جو گفت:
- بفرمائید .
و با دست به حیاط اشاره کرد. مرد می خواست در پی او برود که صداهائی را شنید و گفت:
- ولی نه، شما مهمون دارید.