نام کتاب: زنان کوچک
- اوه مادر! آیا واقعا گمان می کنید من احمق و از خود راضی هستم که چون با لوری ازدواج نکردم از ازدواج اونا ناراضی باشم؟
جو پی برد که انجام کارهای خانه و کمک به نگهداری فرزندان مگ تمامی وقت او را نخواهد گرفت از این رو، تصمیم گرفت به نویسندگی ادامه دهد. او به اتاق طبقه بالا که سالها پیش او و مگ، اوقات خوشی را در آنجا گذرانده بودند رفت و با خود گفت:
- انگار مربوط به سالهای خیلی دوره. ما اون موقع دختر بچه بودیم و حالا مگ ازدواج کرده و دو بچه داره. بث مرده، امی با لوری ازدواج میکنه و من تنها موندم.
تصمیم گرفت به داستانهایی که نوشته یا ناتمام گذاشته بود نظری بیفکند. با خود گفت:
- حالا پیرتر و شاید عاقل تر باشم. گمان می کنم بدونم چی ارزش نوشتن داره.
داستانها و نامه هایش را در جعبه ای نگهداری می کرد. آن را گشود و نامه هائی را که فراموش کرده بود یافت. در میان نامه ها، یادداشتی را که آقای بائر برایش نوشته بود دید. آقای بائر یک روز عصر در نیویورک برای او نوشته بود که دلش می خواهد به او آلمانی درس بدهد، اما گمان می کند که خیلی دیر باشد.
جو با خود گفت:
- اوه! او همیشه نسبت به من خوب و مهربون بود و حالا که انگار همه رفته اند خیلی دلم میخواد اونو ببینم.

صفحه 150 از 156