نام کتاب: زنان کوچک
فصل بیست و هشتم

همیشه تنها

مدتی از مرگ بث می گذشت و جو، همچنان در غم و اندوه به سر می برد. دلش برای خواهری که با عشق و علاقه از او مراقبت و پرستاری کرده و روزها و شبها را بر بالینش گذرانده بود، تنگ می شد. می کوشید اوقات خود را با کمک به مادرش و نگهداری فرزندان مگ بگذراند. یقین داشت که مگ و جان، خیلی سعادتمند هستند و می دید که مگ، زنی خوب و خیلی سعادتمند است زیرا هم همسر و هم مادر است. با خود می گفت :
- واضحه که ازدواج براش خوب بوده، دلم می خواد بدونم برای من هم خوبه یا من... همون‌طور که همیشه تصور کرده ام در تمام سالهای زندگی ام تنها می مونم. شاید من فقط زندگی مردم رو ببینم و بعوض برخورداری از یک زندگی واقعی، اونارو توی کتابام بنویسم.
خانم مارچ، وقتی که شنیده امی و لوری قصد ازدواج دارند، نمی دانست جو چگونه با این موضوع روبرو خواهد شد. جو که به تردید مادر خود پی برد گفت:

صفحه 149 از 156