نام کتاب: زنان کوچک
- لازم نیست چیزی بگی. خیلی خوب شد که آمدی. عمه کارول خیلی مهربونه اما تو مثل یکی از اعضای خانواده ما هستی. تا کی می تونی این جا بمونی؟
- تا هر موقعی که تو دلت بخواد، این جا می مونم عزیزم.
لوری، یک هفته آنجا ماند و او و امی، هر روز بهتر یکدیگر را می شناختند. یک روز قبل از آن که لوری به مسافرت برود، باهم به کنار دریاچه رفته بودند. آن دو در قایق نشسته بودند. لوری پارو می زد و امی محو زیبائیهای اطراف شده بود و لذت می برد. کوهها، آسمان صاف آبی، دریاچه نیلگون زیر پایشان و کشتیهائی که همچون پرندگان سپیدبال می نمودند.
سپس امی دیده به دیدۀ لوری دوخت. اکنون، لوری پارو نمی زد و چنان جدی به او می نگریست که امی احساس کرد برای این که او را از خواب و رؤیا بیرون بیاورد باید سخنی بگوید. او گفت:
- حتما خسته شده ای، یه خورده استراحت کن و بذار من پارو بزنم. برام خوبه.
در لحظه اول ، چنین می نمود که لوری نمی شنود و پس آن‌گاه یکه‌ای خورد و گفت:
- من احساس خستگی نمی کنم اما اگر تو دلت میخواد میتونی پارو بزنی. بهتره من نزدیک تو در وسط قایق بشینم، چون سنگین ترم.
لوری، جای خود را عوض کرد و هردو به پارو زدن پرداختند. امی برای پارو زدن از هر دو دست خود استفاده می کرد اما لوری فقط با یک دست پارو میزد. قایق به آهستگی در میان آبهای نیلگون پیش می رفت.
امی گفت:

صفحه 147 از 156