یک روز که آن دو برای پیاده روی به ساحل دریا رفتند، امی پرسید:
- لوری! چه وقت پیش پدربزرگت میری؟
- فردا.
- در یک ماه گذشته بیست دفعه اینو به من گفتی.
- خب، فکر می کردم اگر برم زیاد براش مفید نیستم. من از تجارت بیزارم و یقین دارم که هرگز در این کار موفق نمیشم. در حقیقت الآن دیگه شک دارم که اصلا در کاری موفق بشم.
اما تو با موفقیت دورۀ کالج رو تمام کردی. لازم نیست تمام وقتت رو به کارهای تجاری بگذرونی. من یقین دارم که پدربزرگت هم با این کار موافق نیست. علاقه ات به موسیقی چی شد؟
لوری پرسید:
- هنر تو چی شد؟ وقتی به رم رفتی، مگه نمی خواستی هنرمند بزرگی بشی؟ آرزوهات رو فراموش کردی؟
- اوه لوری ! وقتی اون تابلوهارو دیدم دیگه نمیتونستم همچین آرزوئی داشته باشم.
- پس عزیز من، گمان می کنم که من و تو مسافر یک کشتی بودیم. کشتی غرق شده و ما به ساحل نرسیده ایم.
اکنون به نزدیک هتل محل اقامت امی رسیده بودند. لوری گفت :
- چیزهائی که به تو گفتم حقیقت داشت. من فردا، پیش پدربزرگم میرم. به او قول دادم در مورد تجارت، بیشتر تجربه به دست بیارم. بعد از اون به موسیقی فکر می کنم. تو هم قول بده که به هنرت فکر کنی.
- لوری! چه وقت پیش پدربزرگت میری؟
- فردا.
- در یک ماه گذشته بیست دفعه اینو به من گفتی.
- خب، فکر می کردم اگر برم زیاد براش مفید نیستم. من از تجارت بیزارم و یقین دارم که هرگز در این کار موفق نمیشم. در حقیقت الآن دیگه شک دارم که اصلا در کاری موفق بشم.
اما تو با موفقیت دورۀ کالج رو تمام کردی. لازم نیست تمام وقتت رو به کارهای تجاری بگذرونی. من یقین دارم که پدربزرگت هم با این کار موافق نیست. علاقه ات به موسیقی چی شد؟
لوری پرسید:
- هنر تو چی شد؟ وقتی به رم رفتی، مگه نمی خواستی هنرمند بزرگی بشی؟ آرزوهات رو فراموش کردی؟
- اوه لوری ! وقتی اون تابلوهارو دیدم دیگه نمیتونستم همچین آرزوئی داشته باشم.
- پس عزیز من، گمان می کنم که من و تو مسافر یک کشتی بودیم. کشتی غرق شده و ما به ساحل نرسیده ایم.
اکنون به نزدیک هتل محل اقامت امی رسیده بودند. لوری گفت :
- چیزهائی که به تو گفتم حقیقت داشت. من فردا، پیش پدربزرگم میرم. به او قول دادم در مورد تجارت، بیشتر تجربه به دست بیارم. بعد از اون به موسیقی فکر می کنم. تو هم قول بده که به هنرت فکر کنی.