- خبرهای خوبی ندارم. بث بیماره و من میترسم که بیماری اش سخت و خطرناک باشه. گمان می کنم بهتره به خونه برگردم ولی همه شون میگن بمون و من موندم.
لوری گفت:
- من اطمینان دارم که حق با توست. تو نمیتونی اونجا کاری انجام بدی و اونا خوشحال میشن که بدونند تو راحت زندگی میکنی.
اکنون به هتل محل اقامت امی و خانم کارول رسیده بودند. امی گفت:
- امشب در این جا مجلس رقص باشکوهی برگزار میشه. تو هم میای؟
انگار غم بر چهره لوری سایه افکند. او گفت:
- گمان نمیکنم امشب بیام اما پیش از اون که برم به دیدنتون میام. چقدر خوبه که یه خورده درباره خانواده باهم حرف بزنیم.
***
هنگامی که لوری به نیس رفت، تصمیم داشت یک هفته در آنجا بماند ولی اکنون یک ماه گذشته بود. او از تنهائی خسته شده بود و حالا دیدار دوست خانوادگی برایش دلپذیر بود و امی نیز از دیدن او مسرور بود زیرا که می توانستند درباره افراد و جاهائی باهم به گفتگو بنشینند که هر دو دوست داشتند. با وجود این، امی از رفتار لوری راضی نبود چون می دانست که او وقت خود را به بطالت می گذراند و احساس می کرد که ممکن است بقیه عمر خود را نیز تلف کند. از این رو می اندیشید: «من باید در این مورد با او حرف بزنم.»
لوری گفت:
- من اطمینان دارم که حق با توست. تو نمیتونی اونجا کاری انجام بدی و اونا خوشحال میشن که بدونند تو راحت زندگی میکنی.
اکنون به هتل محل اقامت امی و خانم کارول رسیده بودند. امی گفت:
- امشب در این جا مجلس رقص باشکوهی برگزار میشه. تو هم میای؟
انگار غم بر چهره لوری سایه افکند. او گفت:
- گمان نمیکنم امشب بیام اما پیش از اون که برم به دیدنتون میام. چقدر خوبه که یه خورده درباره خانواده باهم حرف بزنیم.
***
هنگامی که لوری به نیس رفت، تصمیم داشت یک هفته در آنجا بماند ولی اکنون یک ماه گذشته بود. او از تنهائی خسته شده بود و حالا دیدار دوست خانوادگی برایش دلپذیر بود و امی نیز از دیدن او مسرور بود زیرا که می توانستند درباره افراد و جاهائی باهم به گفتگو بنشینند که هر دو دوست داشتند. با وجود این، امی از رفتار لوری راضی نبود چون می دانست که او وقت خود را به بطالت می گذراند و احساس می کرد که ممکن است بقیه عمر خود را نیز تلف کند. از این رو می اندیشید: «من باید در این مورد با او حرف بزنم.»