نام کتاب: زنان کوچک
- و من گمان می کردم تو عاشق او هستی بث! تصور می کردم عشق تو باعث بیماری ات شده به همین علت بود که رفتم.
بث با شگفتی بسیار به جو نگریست:
- چرا جو؟! وقتی او اون‌قدر تورو دوست داشت چطور میتونستم این کار رو بکنم؟ من واقعاً از صمیم قلب دوستش دارم چون خیلی نسبت به من مهربون بوده. چطور میتونم خودمو کنترل کنم؟ ولی همیشه برای من مثل یک برادر بوده.
جو گفت :
- امی برای او مونده و اونا میتونند خیلی خوب با هم زندگی کنند اما من حالا برای این طور چیزها حال و حوصله ای ندارم. نمی خوام درباره کسی جز تو فکر کنم. تو باید خوب بشی.
- من دلم می خواد. اوہ! واقعاً دلم میخواد. سعی هم می کنم اما هر روز که میگذره ، قدرتم بیشتر از بین میره و احساس می کنم که هرگز برنمی گرده. جو، مثل خورشیدی که غروب می کنه و تو نمیتونی جلو اونو بگیری.
جو فریاد زد:
- باید جلو اونو گرفت. تو نوزده سال داری و من نمیتونم دست روی دست بذارم و کاری نکنم. من کار می کنم، دعا می کنم و بر ضد اون می جنگم.
۔ جو، عزیزم، زیاد به خودت امید نده. بذار تا موقعی که می تونیم از زندگی لذت ببریم چون من درد زیادی احساس نمی کنم. وقتی که به خونه می ریم لازم نیست پدر و مادر بدونند که من مدت زیادی با اونا زندگی نمی کنم. اونا به هر نوع کمکی که بتونی بکنی احتیاج دارن.

صفحه 138 از 156