این را می دانست و یک روز عصر که بث این موضوع را گفت از اعتماد او خوشحال شد. آنها به منظره زیبای غروب آفتاب می نگریستند و هنگامی که خورشید غروب کرد، بث در مورد مرگ سخن گفت؛ مرگ خودش که میدانست خیلی زود فراخواهد رسید.
اشک در چشمان جو جمع شد و یک لحظه سکوت کرد سپس گفت:
- بث عزیزم، من از این موضوع می ترسیدم. مدتی بود که میدونستم و الآن که خودت به من گفتی، آسوده خاطر شدم.
بث گفت:
- خیلی سعی می کردم به تو بگم ولی نمی تونستم. مدتهاست که این موضوع رو میدونم. وقتی فهمیدم، تحمل اون برام مشکل بود و غمگین شدم اما حالا دیگه احساس غم و اندوه نمی کنم چون میدونم این بهترین راهه. واقعاً همین طوره .
جو گفت:
- قبل از این که به مسافرت برم، همین موضوع باعث اندوه تو شده بود؟
- بله، اون موقع ناامید شده بودم اما دلم نمی خواست به کسی بگم.
- اوه بث، چرا به من نگفتی؟
- شاید کار اشتباهی کرده باشم ولی کاملا یقین داشتم و کسی هم از من سؤالی نکرد. این بود که گمان کردم ممکنه اشتباه کنم. اتفاقات زیادی افتاده بود و من نمی خواستم باعث ناراحتی شما بشم. بچه های مگ، مسافرت امی و تو که خیلی با لوری خوشبخت بودی. اون موقع این طور فکر می کردم.
اشک در چشمان جو جمع شد و یک لحظه سکوت کرد سپس گفت:
- بث عزیزم، من از این موضوع می ترسیدم. مدتی بود که میدونستم و الآن که خودت به من گفتی، آسوده خاطر شدم.
بث گفت:
- خیلی سعی می کردم به تو بگم ولی نمی تونستم. مدتهاست که این موضوع رو میدونم. وقتی فهمیدم، تحمل اون برام مشکل بود و غمگین شدم اما حالا دیگه احساس غم و اندوه نمی کنم چون میدونم این بهترین راهه. واقعاً همین طوره .
جو گفت:
- قبل از این که به مسافرت برم، همین موضوع باعث اندوه تو شده بود؟
- بله، اون موقع ناامید شده بودم اما دلم نمی خواست به کسی بگم.
- اوه بث، چرا به من نگفتی؟
- شاید کار اشتباهی کرده باشم ولی کاملا یقین داشتم و کسی هم از من سؤالی نکرد. این بود که گمان کردم ممکنه اشتباه کنم. اتفاقات زیادی افتاده بود و من نمی خواستم باعث ناراحتی شما بشم. بچه های مگ، مسافرت امی و تو که خیلی با لوری خوشبخت بودی. اون موقع این طور فکر می کردم.