لوری بقدری غمگین می نمود که آقای لاورنس نتوانست بیش از آن، ناراحتی او را تحمل کند. او از جا برخاست و با پریشانی این سو و آنسوی اتاق قدم زد و پس از دقایقی به لوری نگریست و با لحن آرامی که بیشتر بصدای زنها می مانست گفت:
- من میدانم پسرم! می دانم.
یک دقیقه سکوت برقرار شد و لوری هیچ سخنی نگفت سپس با لحنی خشمگین پرسید:
- کی به شما گفت؟
- خود جو!
لوری گفت:
- پس همه ماجرا پایان یافت؟
و چشمانش باز هم غمگین تر شد. آقای لاورنس گفت:
- کاملا نه. من سخنی می گویم و بعد ماجرا تمام می شود. حالا شاید مایل نباشی این جا بمانی، مگر نه؟
- من نمی خوام از یک دختر فرار کنم و جو هم نمی تونه مانع من بشه که اونو نبینم. من سعی می کنم تا هر وقتی که دوست داشته باشم منتظرش بمونم.
آقای لاورنس با لحن آرامی گفت:
- اگر آن مردی که من می شناسم تو باشی از نتیجه این کار خبر نداری.
و آن گاه در حالی که مهر و محبت در چشمانش موج میزد افزود:
- پسر عزیزم. احساس من نیز، مثل احساس توست. من جو را دوست دارم و دلم میخواهد که همسر تو و عروس من شود، اما دخترک
- من میدانم پسرم! می دانم.
یک دقیقه سکوت برقرار شد و لوری هیچ سخنی نگفت سپس با لحنی خشمگین پرسید:
- کی به شما گفت؟
- خود جو!
لوری گفت:
- پس همه ماجرا پایان یافت؟
و چشمانش باز هم غمگین تر شد. آقای لاورنس گفت:
- کاملا نه. من سخنی می گویم و بعد ماجرا تمام می شود. حالا شاید مایل نباشی این جا بمانی، مگر نه؟
- من نمی خوام از یک دختر فرار کنم و جو هم نمی تونه مانع من بشه که اونو نبینم. من سعی می کنم تا هر وقتی که دوست داشته باشم منتظرش بمونم.
آقای لاورنس با لحن آرامی گفت:
- اگر آن مردی که من می شناسم تو باشی از نتیجه این کار خبر نداری.
و آن گاه در حالی که مهر و محبت در چشمانش موج میزد افزود:
- پسر عزیزم. احساس من نیز، مثل احساس توست. من جو را دوست دارم و دلم میخواهد که همسر تو و عروس من شود، اما دخترک