نام کتاب: زنان کوچک
فصل بیست و چهارم

جدائی

هنگامی که لوری از نظرش پنهان شد، جو با خود گفت:
- حالا باید در مورد این موضوع کاری کرد و اون که باید این کاررو انجام بده، خودم هستم.
او به دیدار آقای لاورنس رفت و ماجرا را برایش گفت. پیرمرد خیلی مهربان بود. برای او چندان آسان نبود که بداند چگونه یک دختر می تواند جلو احساسات خود را بگیرد و عاشق لوری نشود اما او حتی بهتر از جو می دانست که عشق را نمی توان به کسی تحمیل کرد، از این رو تصمیم گرفت که لوری تغییر آب و هوا بدهد تا شاید موفق شود و به این بحران پایان دهد.
لوری هنگامی که به خانه بازگشت، خیلی احساس خستگی می کرد. پدربزرگش طوری با او روبرو شد که انگار هیچ چیز نمی دانست. آن دو با هم شام خوردند و پس از آن، مانند همیشه نشستند و به گفتگو پرداختند، گرچه هر دو احساس می کردند که آن مصاحبت چقدر مشکل است.

صفحه 133 از 156