نام کتاب: زنان کوچک
آن دو دقایقی سکوت کردند و سپس جو گفت:
- لوری می خوام چیزی بهت بگم.
کلمات، طوری بر زبان پسر جاری شد که انگار گلوله خورده است، سرش را بالا انداخت و فریاد زد:
- جو! به من نگو! نمیتونم تحمل کنم!
- میدونی چی می خوام بگم؟
- می خوای بگی که اون پیر مرد رو دوست داری .
- کدوم پیرمرد؟
- همون پیرمرد آلمانی که تو نامه هات درباره اش مینوشتی. خانواده‌ات نامه های تورو به من نشون می‌دادن. اگر به من بگی که دوستش داری نمیدونم چیکار کنم.
جو دلش می خواست بخندد اما خود را کنترل کرد و فقط گفت:
- احمق نشو لوری. من نه به او و نه به دیگری هیچ علاقه ای ندارم و او هم پیر یا بد نیست بلکه خوب و مهربونه و بعد از تو بهترین دوستیه که داشتم.
سایه غم بر چهره لوری نقش بست و گفت:
- برای من چه اتفاقی می افته؟
- تو مثل یک پسر خوب، دختر دیگه ای رو دوست خواهی داشت و همه این مشکلات رو فراموش می کنی.
- من هرگز کس دیگری رو دوست نخواهم داشت و تورو فراموش نمیکنم جو! هرگز! هرگز!
و پس از این حرف، ناگهان از جا پرید و شتابان از کنار رودخانه گذشت.

صفحه 132 از 156