- میبینین خانم مارچ؟ سرم شلوغه.
***
جو و آقای بائر، خیلی زود دوستانی صمیمی شدند. مرد به او آلمانی درس می داد و بازاء آن به دختر اجازه داد که برخی از کارهای دوزندگی اش را انجام بدهد. زمستانی بود دیرپا و دلنشین زیرا که جو تا ماه ژوئن نزد خانم کرک ماند. هنگامی که می خواست به خانه بازگردد، بچه ها گریستند و آقای بائر، خیلی غمگین می نمود. او گفت:
- به خونه می روید؟ آه، شما خیلی خوشبخت هستید که خونهای دارید و به اونجا می روید.
جو گفت:
- حالا آقا! فراموش نکنید که اگر به منطقه ما مسافرت کردین، من دلم میخواد که بیاین و با ما دیدار کنید.
او با حالت عجیبی که جو تا آن زمان ندیده بود گفت:
- راستی؟ می تونم بیام؟
***
جو و آقای بائر، خیلی زود دوستانی صمیمی شدند. مرد به او آلمانی درس می داد و بازاء آن به دختر اجازه داد که برخی از کارهای دوزندگی اش را انجام بدهد. زمستانی بود دیرپا و دلنشین زیرا که جو تا ماه ژوئن نزد خانم کرک ماند. هنگامی که می خواست به خانه بازگردد، بچه ها گریستند و آقای بائر، خیلی غمگین می نمود. او گفت:
- به خونه می روید؟ آه، شما خیلی خوشبخت هستید که خونهای دارید و به اونجا می روید.
جو گفت:
- حالا آقا! فراموش نکنید که اگر به منطقه ما مسافرت کردین، من دلم میخواد که بیاین و با ما دیدار کنید.
او با حالت عجیبی که جو تا آن زمان ندیده بود گفت:
- راستی؟ می تونم بیام؟