نام کتاب: زنان کوچک
پنج شنبه
دیروز، روز آرامی بود. پیش ازظهر، تمام وقتم به آموزش دختران کوچولویم «کیتی»، «مینی» و نوشتن گذشت. عصر در اتاق نشیمن نشسته بودم که آقای بائر مقداری روزنامه برای خانم کرک آورد. او آنجا نبود ولی مینی با لحنی دلپذیر مرا به او معرفی کرد:
- ایشون دوست مادرم دوشیزه مارچ است.
کیتی، خواهر کوچک او افزود:
- بله و ما اونو خیلی دوست داریم. او برای ما داستانهای قشنگ تعریف می کنه.
من و آقای بائر به هم تعظیم کردیم و سپس خندیدیم. او گفت:
- آه بله، خانم مارچ. من میدونم که شما قصه های قشنگی براشون می گید، چون صدای خنده هاشون رو میشنوم، اما میدونم که این بچه های کوچولو، گاهی اوقات خوب نیستند. اونا خوب کار نمی کنند و این باعث ناراحتی شما میشه. خانم مارچ، هر وقت اونا اذیت می کنند باید منو صدا بزنید و من فورا میام.
او وانمود کرد که مانند یک مدیر مدرسه، خشمگین است و دخترهای کوچک با شادی خندیدند.
من به او گفتم که واقعاً هرگاه به کمکش نیازی داشته باشم، صدا میزنم و او رفت. دیروز بار دیگر برحسب اتفاق، او را دیدم. از جلو اتاقش میگذشتم و در باز بود و او را دیدم که مشغول خیاطی است. واقعاً متاسف شدم که او خودش این کارها را انجام می دهد اما او خوشحال می نمود و اصلا برایش مهم نبود کسی او را ببیند. او سوزن را بسوی من تکان داد و در حالی که لبخند می‌زد گفت:

صفحه 128 از 156