نام کتاب: زنان کوچک
هستند و من چندتا قصه برایشان گفتم و با هم دوست شدیم.
اولین روزی که به اینجا آمدم، چیزی را دیدم که دوست داشتم. ارتفاع این خانه، بسیار زیاد است و بین طبقه همکف و طبقه بالا فاصله زیادی وجود دارد. آن روز دیدم که یک خدمتکار کوچک جوان در حالی که ظرف سنگین زغال سنگ را به دست داشت بالا می آمد. بعد آقائی را دیدم که آمد و ظرف زغال سنگ را از دست دخترک گرفت و آن را تا فوقانی ترین طبقه خانه حمل کرد و در آستانه در - جائی که دخترک گفته بود - گذاشت. سپس لبخند زد و با مهربانی به دخترک گفت:
- این طوری بهتره. پشت کوچک تو، بقدر کافی تحمل همچین بار سنگینی نداره.
تصور کردم که او مانند آلمانی ها حرف می زند و خانم کرک گفت که او آقای «بائر» اهل برلین است.
خانم کرک گفت:
- او همیشه از این کارها می کنه. خیلی خوب و تحصیلکرده اما خیلی فقیره و فعلا از دو پسر کوچک خواهرش که با مردی امریکائی ازدواج کرد و در اینجا مرد، نگهداری می کنه. او به تدریس آلمانی مشغوله و از این طریق، امرار معاش میکنه و من خوشحالم که به او اجازه دادم از اتاق نشیمن من برای تدریس استفاده کنه.
اتاق نشیمن خانم کرک، یک در شیشه ای دارد و نزدیک اتاقی است که من در آن به دخترهای کوچکم درس میدهم. بنابراین وقتی از آنجا می گذرم، می توانم آقای بائر را ببینم که مشغول کار است. از این وضع خوشحالم چون از او خوشم می آید ولی نگران نباشید؛ او حدود چهل سال دارد و موضوع، کاملا بی خطر است!

صفحه 127 از 156