مینگریست که انگار باغی است پرگل و درخت. بیشتر لوازم خانۀ کوچک، خانواده مگ و لوری به آنها هدیه داده بودند. بث برای گردگیری و شستشو پارچه هایی تهیه کرده بود. جو و امی در آماده کردن خانه برای مگ و شوهرش به مادرشان کمک می کردند. عمه مارچ تعداد زیادی رومیزی و روتختی خیلی زیبا به مگ هدیه داده بود اما چون گفته بود که هرگز چیزی به مگ نخواهد داد، وانمود کرد که آن هدایا را یک دوست فرستاده است. همه از این که او بدان گونه هدیه داده بود و قول خود را که بهنگام عصبانی شدن از دست مگ داده بود می خواست نادیده نگیرد، می خندید.
***
و سرانجام، تمامی مقدمات فراهم گردید. مگ با مادر خود وارد خانه شد، و خانم مارچ گفت:
- مگ! آیا این خونه رو دوست داری و گمان می کنی که در اینجا خوشحال میشی؟
- بله مادر! عاشق اونم و نمیدونم چطور از همه شما تشکر کنم. بقدری خوشحالم که بزحمت می تونم در این مورد حرفی بزنم.
امی پس از کمک به هانا برای مرتب کردن آشپزخانه، به اتاق نشیمن آمد و گفت:
- اگر چند نفر خدمتکار داشتی...
مگ گفت:
- نه امی، من به خدمتکار احتیاج ندارم. خودم کارهارو انجام میدم و بقدری کار هست که سرگرم شوم و من دلم میخواد که مشغول باشم.
***
و سرانجام، تمامی مقدمات فراهم گردید. مگ با مادر خود وارد خانه شد، و خانم مارچ گفت:
- مگ! آیا این خونه رو دوست داری و گمان می کنی که در اینجا خوشحال میشی؟
- بله مادر! عاشق اونم و نمیدونم چطور از همه شما تشکر کنم. بقدری خوشحالم که بزحمت می تونم در این مورد حرفی بزنم.
امی پس از کمک به هانا برای مرتب کردن آشپزخانه، به اتاق نشیمن آمد و گفت:
- اگر چند نفر خدمتکار داشتی...
مگ گفت:
- نه امی، من به خدمتکار احتیاج ندارم. خودم کارهارو انجام میدم و بقدری کار هست که سرگرم شوم و من دلم میخواد که مشغول باشم.